تک بیستاس ام اس و جک تصادفی
داستان واقعی ÷سر و دختر عاشق - بلوچی از شهرستان چابهار

سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اساس حکمت ترس از خداونداست . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :7
بازدید دیروز :7
کل بازدید :79899
تعداد کل یاداشته ها : 59
103/2/7
10:17 ع
مشخصات مدیروبلاگ
 
جاوید[307]
من متولد بلوچستانم ودر چابهار زندگی میکنم!!!!!!!!!!!!!!!من افرادی که حال شوخی هستن رو خیلی دوس دارم در ضمن نظر یادتون نره ها!

خبر مایه
پیوند دوستان
 
قاصدک افســـــــــــونگــــر سایه سکوت ابدی هم نفس أنّ الارض یرثها عبادی الصالحون سفیر دوستی جـــیرفـــت زیـبا خاطرات دکتر بالتازار .: شهر عشق :. سکوت سبز بچه ها من تنهام!!!کمک منطقه آزاد عشق گمشده یامهدی دانلود هر چی بخوایی... Dark Future همای سعادت هر چی تو دوست داری بیکار الاف آقا رضا شخصی بندر میوزیک کلبه ی عشق سمیرا سکوت پرسروصدا عشق تابینهایت نبض شاهتور تنهاترین مهندسی متالورژِی دلنوشته های یه عاشق! دنیای شادی از صدای سکوت دلم خسته ام همه چی آموزش تست زدن کنکور .: دهکده عشق :. عشق و دوستی zoheir برای خودم جیگر نامه ارون سه ثانیه سکوت جوک و خنده دهاتی دکتر علی حاجی ستوده قاصدک قلب خـــــــــــــــــــــــــــاکی عسل.... اینجا،آنجا،همه جا هر چی بخوای شیدائی تنها صحرا باران یکی بود هنوزهم هست JUST تنهایی عاشق تنها.... فراق یار خداوندا مرا دریاب... وفا تنهایی من دنیای نفیس دوستت دارم حروفهای زیبای انگلیسی سایه آخرین منجی بانوی آفتاب هستی آسمون پر ستاره من هیچم شخصی گالری بازیها و سرگرمیهای حادثه ای و فکری گالری نرم افزار آموزشی درسی، دانشگاهی، کامپیوتر، فنی مهندسی،کودک سیستم عامل، طراحی گرافیک و برنامه نویسی سوپر لینک خشگل دختر هستی سلام به کسی نگو دوستت دارم عروسک صحرا پریما زهرا حرف دل ریحانه آزاده_زهرا_مهسا علاقه به کف پا و فلک

در هوای خوب تابستان
عشقمان میزد جوانه
تمام رویای من فکر و خیالت بود
قصه از اینجا شروع شد :

پسر و دختری بودن که از بچگی با هم بزرگ شده بودن با هم بازی میکردن دوچرخه سواری میکردن بعضی وقتا هم پسر میرفت خونه ی دختر و کلآ با هم بودن پسر دلش نمیخواست میهمانی بره چون ممکن بود یکی دو روز بهترین دوستشو نبینه البته نمی دونست این حس چیه ولی خوب میدونست که اگه دوستشو نبینه یه حس بدی داره ولی نمیتونست حسشو تشخیص…

بده آخه 7 _ 8 سال بیشتر نداشت

میگذشتند روزهای خوب عشق ما به سان روزهای گرم تابستان
تا رسید فصل سرد خزان و تک تک این غنچه های نوشکفته
خشک و سرد همچون برگ های درختان تنومند ریختند در پای ساقه
اما درختان تنومند ساقه هاشان هست پر استقامت باز میسازند برگ و جوانه
ناگهان در روزی از روزهای سرد پاییز
کآسمان بود از غم و غصه لبریز چشمهایش بود بغض آلود و وحشتناک و طغیانگر
که حتی خورشید هم میخروشید از توهم ترس
دست های کوچکت ناگهان از دست های من جدا شد
آسمان با آن همه غصه ناگهان بغضش ترکید و تو را برد
آن طرف آن طرفتر دور دورتر
من تمام عشق خود را نیرو کردم تا تو را از آسمان سرد و وحشتناک باز پس گیرم
اما چه سود
آسمان غمناک و وحشتناک برگ های غنچه ی کوچک عشق ما را با دست های سرد خود می برد

بزرگ و بزرگتر میشدند پسر خجالتی بود خجالت میکشید توی کوچه با دختر حرف بزنه و البته خجالت میکشید بره خونشون و دختر هم نمیامد خونشون به همین خاطر رابطشون کم شده بود ولی عشقه پسر همچنان گرم و آتشین بود مثل اول هرچند 13 یا 14 سال بیشتر نداشت اما معنی احساسشو خوب میفهمید و میفهمید که این یه دوست داشتن معمولی نیست و کم کم داشت معنی عشقو میفهمید تا اینکه یه خبر قلبشو از جا کند مامانو باباش گفتن میخوایم از اینجا بریم داشت دیونه میشد باید چی کار میکرد ؟ کاری نمیتونست بکنه رفتن از اون محل ولی چون خونه ی مامان بزرگاشون اونجا بود گاهی میامد خونه ی مامان بزرگش میدیدش این براش کافی نبود یه بار تصمیم گرفت حرفشو بزنه به مامانش گفت میخوام برم خونه ی مامان بزرگ در اصل میخواست بره حرف دلشو به دختر بزنه رفت خونه ی مامان بزرگش نشست جلوی در اما هرچی صبر کرد دختر بیرون نیومد 1 روز 2 روز 3 روز نیومد که نیومد از دوستاش پرسید دختر چرا بیرون نمیاد دوستاش گفتن از اینجا رفته بازم قلبش شکست چرا باید این همه زجر میکشید

تا گذشت……..
تا گذشت این فصل بی احساس و آن آسمان سرد و غمناک و وحشتناک
باز هم آمد فصل خوب تابستان
چه کسی می گوید پادشاه فصل هاست پاییز پاییز از غم و غصه هست لبریز
پادشاه فصل هاست فصل تابستان فصلی که هست از خنده و عشق و عاشقی لبریز
باز هم از راه رسید فصل تابستان

پسر و دختر یه نسبت فامیلی دوری باهم داشتن و این باعث امیدوار موندن پسر بود تا اینکه بعد از 2 _ 3 سال نوبت ازدواج فامیل مشترکشون شد قرار ازدواج 18 شهریور بود پسر از اول تابستون برای اولین بار میخواست که تابستون زود تموم بشه پیش خودش فکر میکر که یک تابستون در مقابل رسیدن به معشوقش چه ارزشی میتونه داشته ؟ روزای گرم تیر و مرداد میامدن و میرفتن تا اینکه شهریور رسید شمارش معکوس شروع شد 18 17 16 ….. پسر رفت لباس خرید بهترین لباسی که فکر میکرد حتی یک کراوات هم خرید که دیگه چیزی کم نداشته باشه 18 شهریور رسید صبحش پسر رفت آرایشگاه آقای آرایشگر دوست دوستش بود به شوخی بهش گفت چه خبره اینطوری میخوای کجا بری پسر چیزی روی لباش نیاورد ولی توی دلش گفت میخوام عشقمو ببینم انقدر هیجان داشت که دستاش به لرزش افتاده بودن کارش اونجا تموم شده بود برگشت خونه دیگه باید کم کم حاضر می شدن و به سمت محل عروسی حرکت میکردن وقتی رسیدن پسر انقدر هیجان داشت که فکر میکرد هر لحظه ممکنه سکته بکنه همه رفتن داخل جز پسر چون منتظر دختر بود تقریبا 1 _ 2 ساعت منتظر بود تا اینکه ماشینشون رو دید واقعا داشت سکته میکرد داشت خفه میشد گره کراواتشو یه کم شل کرد تا بتونه راحت تر نفس بکشه دختر با مامان و بابا و برادرش اومدن تو

ناگهان دیدیم تو را دیدی مرا
دیدمت اما ندیدی عشق گرمم را
تو فراموش کرده ای فصل زمستان فصل تابستان خزان را
تو فراموش کرده ای آن آسمان سرد و غمناک و وحشتناک را
تو فراموش کرده ای آن زجه های بی غروبم را
تو فراموش کرده ای آن برگ های غنچه ی عشق کوچک را که در فصل خزان
برگ هایش همچو برگهای درختان تنومند شدند پرپر
یک سلام
این بود حرف های ما بعد از فصل خزان و آسمان سرد و غمناک
باز هم رفتی
باز رفتی و باز هم سر آمد عمر تابستان
باز شد فصل خزان

پسر خیلی سعی کرد ولی فقط تونست یه سلام بکنه بازم نتونست حرفه دلشو بزنه حتی نتونست یه حرف معمولی بزنه چون ترس توی وجودش رخنه کرده بود ترس از اینکه با یه کابوسه ترسناک از رویای قشنگه با اون بودن بیدار بشه با خودش فکر میکرد که من دوسش دارم ولی اگر اون دوسم نداشته باشه چی ؟ 4 یا 5 سال بود از عشقش دور بود ولی قلبش با اون و به یاد اون میزد تصمیمشو گرفته بود باید هر طور بود خودشو از مرگ شمع وار نجات میداد وقتی صورت زیبای دختر رو میدید قلبش ذوب میشد اون شب 3 _ 4 بار بیشتر دخترو ندید و هر بار فقط چند ثانیه ولی هر بار که میدیدش دلش میخواست با تمام وجود بقلش کنه و بهش بگه که چقدر دوسش داره و چطوری عاشقشه ولی بازم نتونست عروسی هم تموم شد و البته بدون نتیجه ولی بعد عروسی همه از دختر تعریف میکردن و پسر به خودش افتخار میکرد که عاشق چنین دختری هست

اما
ولی این بار عشقم کم نبود از آن درختان تنومند
باز آمد آسمان باز هم آمد خزان و سعی داشت عشق تو را از من بگیرد
باز کوشش کرد
باز شد سرد و غمگین و وحشتناک و رعب انگیز
باز شد از غم و غصه لبریز
ولی این بار عشق من از جا نلرزید
حتی تک تک برگ های عشق من کم نبودند از درختان تنومند یا که حتی از کوه های پر استقامت
من هنوزم یاد دارم دستهامان در یکدگر بود
من هنوزم یاد دارم قلبهامان با یکدگر بود
آه
وای
من نمیدانم هنوزم قلب تو با قلب من باشد
اما
در خیال من تو روزی باز می آیی در آغوشم
می نشینی باز در قلبم
اینجا بود که انگار داستان شد تمام
اما این نیست تنها یک داستان
پس بدان تو حقیقت را
قلب من جز تو نمی خواهد کسی را

این بار پسر فهمید که عشقش به دختر چقدر عمیقه و چطوری با تمام وجودش عاشق دختر هستش
بعد از حدود 2 سال که از عروسی گذشته هنوز پسر چیزی نگفته چون فکر میکنه که دخترم احساسات داره اونم میتونه عاشق بشه اما از کجا معلوم که عاشق پسر دیگه ای نباشه پسر با خودش فکر میکنه اگه قرار هست که ازش نه بشنوم بهتره که اصلا چیزی نگم تا جوابی نشنوم اینطوری الاقل میتونه توی رویاهای هر شبش خواب دخترو ببینه که دارن با هم توی یه باغ زیبا قدم میزنن و مثل زمان کودکی دست هم دیگرو گرفتن!


90/8/25::: 11:58 ص
نظر()
  
پیامهای عمومی ارسال شده
+ سلام مهربانه
+ دخترا امروز خوابند؟؟؟؟
+ واسه چی اینقدر خوشحالی جالینوس؟؟؟
+ جالینوس امروز چقدر خوشحال است
+ سلام به دوستان گلم خوبین؟
+ هستی؟
+ من قبلا نمیدونستم این پیام رسان چیه ولی حالا دارم ازش کمکم سر در میارم...